جنگی . [ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به جنگ . جنگجو. دلاور. سرباز مبارز. سپاهی . (ناظم الاطباء) :
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاوردو جنگی دو شیر دژم .
هژبری که سرهای شیران جنگی
ببوسید خاک قدم بنده وارش .
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
به آیین کبکان جنگی به جنگ .
سیاهی ّ لشکر نیاید به کار
که یک مرد جنگی به از صدهزار.
- جنگیان ؛ ج ِ جنگی :
ز گرد سپه خنجر جنگیان
همی تافت چون خنده ٔ زنگیان .
- جنگی تر ؛ دلاورتر. جنگجوتر :
کک کوهزاد اژدهای نر است .
ز گرشاسب و از سام جنگی تر است .
- جنگی سر ؛ سردار دلاور و جنگجو. ج ، جنگی سران :
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجرگزاران و جنگی سران .
کجا آن خردمند کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران ؟
- جنگی سوار ؛ سوار جنگجو و دلاور. ج ، جنگی سواران :
هر آنکس که ازکارداران من
سرافراز و جنگی سواران من .
ابا هر یکی زآن دووده زار
از ایرانیانند جنگی سوار.
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصدهزار آمد اندر حساب .
- مثل خروس جنگی ؛ بی علتی با همه کس بجدال برخاستن .