جسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست . (غیاث اللغات ) :
نبینم همی جنبش جان بجسم
نباشد مگر فیلسوفی طلسم .
بچشم اندرم دید از رون تست
بجسم اندرم جنبش از سون تست .
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده بتن .
و تنی است که آنرا جسم گویند. (تاریخ بیهقی ص 100).
اکنونیان روان و تو برجایی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی .
خردرا اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ور جسم تو از نفس بدین صنعت محکم
ماننده ٔ قصری شده پرنور و مقمر.
بینند جسم را و نبینند روح را.
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
از نفس بهترین سکناتی صیام دان .
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چارارکان را دگر با هم نخواهی یافتن .
بلک آنچنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی بمثل جسم لاغرش .
تا کی ز مختصرنظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش آن از نمای خاک .
و جسم هوا را... به مرکز ثری فرستاد. (از سندبادنامه ).
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز بزندان کنی .
نظیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی .
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی .
آن نبیذ اندر آن قدح که بوصف
جان در جسم و نار در نور است .
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشویید جسم مرا با شراب .