جان سپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) مردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). مردن . حیات سپردن . (بهار عجم ) :
چنین بود رأی جهان آفرین
که او جان سپارد بتوران زمین .
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مباد اندر جهان یک قطره باران .
ای غافل از آنکه مردنی هست
و آگه نه که جان سپردنی هست .
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
مرد محسن لیک احسانش نمرد
تا نپنداری بمرگ او جان سپرد.
یکی تشنه می گفت و جان می سپرد
خنک نیک بختی که در آب مرد.
یارب هلاک من مکن الا بدست او
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود.
من تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را.
بسیری مردن به که به گرسنگی جان سپردن . گلستان .
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم .