جان ستان .[ س ِ ] (نف مرکب ) جان ستاننده . روح ستاننده . کشنده . آنکه یا آنچه جان ستاند. قاتل . قابض روح :
بگفت این و بر کرد کوه گران
بچنگ اندرون نیزه ٔ جان ستان .
سپهدار رستم یل صف شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن .
ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان .
فکنده سر نیزه ٔ جان ستان
یکی را نگون و یکی را ستان .
شما را از جور این ... جان ستان ستمکار برهانم . (کلیله و دمنه ).
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر.
دل ندهد جان ستاند ایام
زین ده دل جان ستان مرا بس .
عمر تو چیست عطسه ٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است .
خصم شد در هم شکسته چون کمند
کان کمند جان ستان آمد برزم .
در گنبد جان ستان زند صبح .
وز بر آن خوابگاه طارم پیری من
همچو امل دوربین همچو اجل جان ستان .
جرعه ریز جام ایشانند گفتی اختران
کان همه در روی چرخ جان ستان افشانده اند.
یک خدنگ از ترکش آن شحنه ٔدیوان عشق
نزد عقل از بیم چرخ جان ستان آورده ام .
نیست اندر جامه ٔازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمرکاه و جان ستان
کان شحنه ٔ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز.
بر وصل بسنده کرد هجران
دلخوش کن و جان ستانم این است .
لطف از دم صبح جانفشان تر
زخم از شب هجر جان ستان تر.
آنجا که نهنگ جان ستانست
در خون نه سخن در استخوانست .
آب ستان جان ستان او از صحرا دریا ساخته . (سندبادنامه ص 15).
عاقبت پیک جان ستان آمد
تا گرفتار الامان آمد.
چو آمد ز پس دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان .
چرخچیان فریقین که در معرکه قتال بنوک سنان جان ستان یکدیگر را از خانه زین ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 25). رجوع به جان ستاننده شود. || (اِخ ) عزرائیل . فرشته ای که جان زندگان را میگیرد :
اندر عجبم ز جان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت .
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر.