تنگدل گشتن . [ت َ دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غمگین و افسرده شدن . ملول و ناخوش گشتن . اندوهگین و غمناک گردیدن :
از آن مردمان تنگدل گشت شاه
بخوبی نکرد اندر ایشان نگاه .
وگر تنگدل گردی ای نامدار
سوی کابلستان یکی کن گذار.
بترسید کآید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه .
چنان تنگدل گشت از او شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار.
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری .
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگدلی غمگنی ز بی عملی .
گفتند اگر ما را پاره پاره کنی این کلمه را نگوییم تا آنکه یونس نومید شد و تنگدل گشت . (قصص الانبیاء ص 133). مگر روزی این پسر به عذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
مشو ایمن که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید.
رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود.