تنگدل شدن . [ت َ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غمگین و افسرده شدن . ملول و ناخوش شدن . تنگدل گشتن . اندوهناک شدن :
ز گفتار او تنگدل شد قباد
بشد تیز مغزش ز گفتار داد.
ز گفتار او تنگدل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد.
شدی تنگدل چون نیامد خرام
بجستم همی زین سخن کام و نام .
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت .
چنان تنگدل شد به یکبارگی
که شمشیرزد بر سر بارگی .
ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و، پیغام او بیار.
او جواب نوشت که ترکمانان قوی گشته اند و تدارک فساد ایشان جز به رایت و رکاب خاصه نتوان کرد. محموداین نامه بخواند و تنگدل شد و لشکر بکشید. (زین الاخبار). چون به نزدیک حظیره رسید بره ای بگریخت ، موسی (ع ) تنگدل شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خوردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
کسری تنگدل شد بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). آنگاه یوسف را عذر خواست و متمکن گردانید و بپادشاهی مشغول شد. (قصص الانبیاء ص 73). شعیب تنگدل شد. دعا کرد. خدا فرمود اگر فرمان نبرند... (قصص الانبیاءص 128). و سفیدجامگان بسیار شدند و نفیر به بغداد رسید و خلیفه مهدی بود اندر آن روزگار. تنگدل شد و بسیار لشکرها فرستاد. (از تاریخ بخارا ص 80). زن کفشگر... تنگدل شد. (کلیله و دمنه ).
تنگدل چون شدی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است ؟
شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد و مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود. (سندبادنامه ص 43). گرماوه بان از غصه تنگدل شد. (سندبادنامه ص 178). به وقت عود سلطان ، حال او اعلام دادند.بر واقعه ٔ او تنگدل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 360).
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگدلم چون نشوم تنگدل ؟
یهود چون این حکم بشنیدند که ایشان از این زمره و عداد نبودند و در این شمار داخل نگشته ، نیک تنگدل و منضجر شدند. (جهانگشای جوینی ).
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام .
رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود.