تندباد. [ ت ُ ] (اِ مرکب ) باد تند و تیز. (آنندراج ). طوفان و گردباد و بادی که هوا را تیره و تار کند. (ناظم الاطباء) :
هم اندر زمان تندبادی ز کوه
برآمد که شد نامور زآن ستوه .
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
ورا نامورخواندی نوشزاد
بخستی بر آن خوب رخ تندباد.
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج .
نه ابر است آنکه گفتی تندباد است
کجا در کوه خاکستر فتاده ست .
در دل افتادشان که در دو چراغ
تندبادی رسیده است بباغ .
همان انگار کآمد تندبادی
ز باغت برد برگی بامدادی .
کآنچنان تندباد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی .
هر آن ذره که آرد تندبادی
فریدونی بود یا کیقبادی .
چون این خبر و حالات به سمع چنگیزخان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند... (جهانگشای جوینی ). با لشکری از شمار افزون به مردانگی هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیت آتش غضب در نهاد ایشان زده . (جهانگشای جوینی ).
برگ کاهم من به پیش تندباد
می ندانم تا کجا خواهم فتاد.
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تندبادی .
و اساس آن از آن استوارتر است که بهر تندبادی متزلزل شود. (رشیدی ).
کس نهانش بخاک نتواند
تندبادش هلاک نتواند.
- تندباد اجل ؛ تشبیه استعاری مرگ به تندباد از جهت سرعت حرکت و تندی و شتاب و ویرانی و نابودی :
بتندباد اجل جانسپار باد عدوت
تو جان فزای بروی نگار و باده ٔ تند.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
به هیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بی دریغ برکندش .
- تندباد حوادث ؛ حوادث متوالی و به سرعت گذرنده :
ز تندباد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی .
رجوع به تند شود.