تل . [ ت َ ] (اِ) کوه پست و پشته ٔ بلند را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کوه پست و پشته ٔ بلند مقابل هامون که زمین صاف است . (انجمن آرا). زمین بلند. (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). پشته . (غیاث اللغات ). پشته ٔ ریگ و جز آن . (آنندراج ). پشته که سرش بس فراخ نبود. (مهذب الاسماء). در عربی به تشدید لام تل ّ بهمین معنی آمده است : گردیز شهری است ... بر سر تلی نهاده . (حدود العالم ). و در حوالی برقوه تلهاست بزرگ از خاکستر. (حدود العالم ). رامیان [ به هندوستان ] شهری است بر سر تلی عظیم . (حدود العالم ).
یکی تل بدانجای پیدا ز دور
از آنسو کجا بد گذرگاه تور.
تلی بود پر سبزه و جای سور
سپه را همی دید خسرو ز دور.
تلی بود خرم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بر اوی
نشسته بر او ساوه ٔ جنگجوی .
بهر تلی بر از کشته گروهی
بهر غفجی بر از فر خسته پنجاه .
من از پس پیلان قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدیم که نگاه کردیم خویشتن را بر تلی دیگر دیدیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 586).
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هرگونه رای .
روان بسوی من از هر سویی حلال و حرام
چو سیل تیره و پرخس به پستی از سر تل .
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نمایداز آن بلند عقاب .
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد تل .
آباد و خرم است به تو عالم هنر
وز جود تست عالم زفتی خراب و تل .
بر تلی بلند قواعد آن استوار کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زورمندی .
زدم تیشه یکروز بر تل خاک
بگوش آمدم ناله ای دردناک
که زنهار اگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
الفت فضل و دلت الفت شیرو شکر است
قصه ٔ جودو کفت قصه ٔ تل و دمن است .
جای بلند بهر تماشائیان خوش است
بر تل سبز چرخ برانی فرس چرا.
آمد شب ای جمال هان اندر زمام آور جمل
تا برنشینم یکزمان بنوردم این هامون و تل .
|| هر چیز که بر رویهم ریخته خرمن کرده باشند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). انباشتگی . (فهرست ولف ص 245) :
به دست اندرون گرز، چون سام یل
به پیش اندرون کشته ، چون کوه تل .
میان تل خستگان اندرون
برو ریخته خاک بسیار و خون .
بهر سو ز رومی تلی کشته بود
و گر خسته از جنگ برگشته بود.
همه کشتگان را بهم برفکند
تلی گشت برسان کوه بلند.
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی .
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب بهنانه .
به تل زر و درریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام .
به کمتر زمان خاست صدجا فزون
ز گردان کشته تل و جوی خون .
ای شده عاجز ز تل کیش تو
صدهزاران کوهها در پیش تو.
- تل ریگ ؛ توده ٔ ریگ . (ناظم الاطباء): و در تل ریگ چاهی کنی ، آبی پدید آید. (سندبادنامه ص 54).
- تل کاه ؛ توده ٔ قصب و ساق گندم و جو و مانند آنها :
گل نماند، خارها ماند سیاه
زرد و بی مغز آمده چون تل کاه .
|| در فهرست ولف ص 245 بمعنی گروه ، دسته آمده ولی شاهد آن را که ولف بدان استناد کرده و با شماره و علامتی که بدان اشاره کرده است در شاهنامه ٔ بروخیم نیافتیم . || کنایه از پسر امرد مزلف . باشد گویند عربی است . (برهان ).پسر امرد مزلف . (ناظم الاطباء).