ترسان . [ ت َ ] (نف ، ق ) خائف . (ناظم الاطباء). ترسنده . در حال ترسیدن . بیم زده . هراسان :
مباشید ترسان ز تخت و کلاه
گشاده ست بر هر کسی بارگاه .
نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم .
در حالتی که خواهان است چیزی را که نزد او است از ثواب و ترسانست از بدی حساب . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). خواجه بونصر مشکان سخت ترسان می بود. (تاریخ بیهقی ).
از آن ترس کو از تو ترسان بود.
گر مار نه ای ، مردمی ، از بهر چرااند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد. (قصص ص 92). چو پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم درین فن .
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صلاح بفرستد.
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته .
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی .
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و هنوز از عقوبتش ترسان . (گلستان ).
دلش داد گوینده ٔ راه بین
که ترسان بود مرد کوتاه بین .
آنچه فخرالدوله از آن خائف و ترسان بود از او بکفایت کرد. (تاریخ قم ص 8).