تجلی کردن . [ ت َ ج َل ْ لی ک َ دَ ] (مص مرکب ) ظاهر و آشکار شدن . جلوه کردن : گفت از دریچه ٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده ٔ او بر تو تجلی کند. (گلستان باب پنجم ).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست .
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم .