تبه گردیدن . [ ت َ ب َه ْ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) تباه گردیدن . تباه گشتن . تبه گشتن . هلاک گردیدن :
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه .
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه گردد از چنگ من روزگار.
تبه گردد آنهم بدست تو بر
بدین کین کشد گرزه ٔ گاوسر.
|| ویران گردیدن :
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کزو خاطرآزرده گردد غریب .
|| نابود شدن . محوگردیدن :
ز خورشید واز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک .
تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد بخاک اندرون استخوان .
پند تو تبه گردد در فعل بد او
برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش .
|| دیگرگون گشتن . فاسد شدن :
گر بخدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن .
بهمه ٔ معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.