بی مغز. [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مغز) که مغز ندارد. پوک . پوچ . (آنندراج ). میان تهی . کاواک :
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین .
سر میفراز تا کله داران
سرت بی مغز چون کله نکنند.
آدمی را زبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری .
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیارلاف .
کس از سربزرگی نباشدبچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
- امثال :
پسته ٔ بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مغز شود.
|| کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان ). کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا). مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده . (ناظم الاطباء). پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج ). سبک . (رشیدی ). بی عقل . بی خرد. بی شعور. احمق .آنکه بی اندیشه ٔ قبلی کاری کند. نادان . جاهل . (از یادداشت مؤلف ) :
به بد کردن بنده خامش بود
چنان دان که بی مغز و بیهش بود.
بچربی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پرباد کرد.
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز و بی دستگاه .
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست
چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند.
نه مکانست سخن را سر بی مغزش
نه مقرست خرد را دل چون قارش .
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه ٔ بی مغز را یکی برخوان .
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست .
- بی مغزان تردامن ؛ آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایه ٔ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج ). فاسقان و فاجران و صاحبان خلل . (ناظم الاطباء).
- سر بی مغز ؛ سر تهی از خرد و عقل :
ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود.
- سخنهای بی مغز ؛ گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت طوس ای یل شوربخت
چه گویی سخنهای بی مغز و سخت .