بی خلاف . [ خ ِ / خ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) درست . صحیح . بالاتفاق . به اتفاق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی گفتگو. بی تردید. بی چون و چرا :
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری .
هیولا را اگر وصفی کنی بیرون برد مقدور
که باشد بی خلاف آنگه ز فرد واحد و یکتا.
هرکه روزی بی رضایش چهره ٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی .
جان بیمعنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف .
کانچه در کفه ای بیفزایی
به دگر بی خلاف درناید.
طریق معرفت این است بی خلاف ولی
بگوش عشق موافق نیاید این گفتار.
گر خلافی میان ایشان است
بی خلاف این سخن پریشان است .