بیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.
- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی ؛ دور داشتن از آن . بر کنار داشتن از آن :
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.
|| متنفر. نفرت کرده . (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده . دلسرد. ناخشنود. کراهت زده . نفرت زده . کارِه ْ. (از یادداشت مؤلف ). بی میل :
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج .
از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج .
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه .
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین .
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.
و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی . (التفهیم ).پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [ خواجه احمد حسن ] از خون همه جهانیان بیزارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام .
ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم . (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [ پدر خدیجه ] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص ) دادی گفت من از این بیزارم . (قصص الانبیاء ص 217).
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزارست .
من از ظلم او بیزارم . (کلیله و دمنه ).
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
چو دردت هست بیزارم ز درمان
که با درد تو درمان درنگنجد.
من ز درمان بجان شدم بیزار
جان من درد تست میدانی .
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم .
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
خدا زان خرقه بیزار است صدبار
که صد بت باشدش در آستینی .
گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزار است .
دل آزاری بود کردار ناصح
نباشم از چه رو بیزار ناصح .
- بیزار از چیزی ؛ نفور و کاره از آن .
|| دور. عاصی . برون آمده :
در بلا گر ز تو بیزار شوم ، بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن .
اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [ مسعود ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزار است .
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست .
- دل بیزار بودن از چیزی یا کسی ؛ عاصی بودن نسبت بدان . دور بودن از آن :
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است .
بدوستان دغل رنگ من که بیزارم
بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب .
|| بری ٔ. بیگناه . دور. آزاد. معاف . (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [ بهرام گور ] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن ... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم . بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). تاج ، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). موبد موبدان او را [ بهرام ] گفت ما از خون تو بیزاریم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). || ازبیماری رسته . || نجات یافته . || مانده و افگار. (ناظم الاطباء).
- بیزار کردن ؛ مانده کردن . آزرده کردن . (از ناظم الاطباء).