بیره . [ رَه ْ ] (ص مرکب ) (از: بی + ره ) مخفف بیراه . جاده ٔ غیرمسلوک . راه غیرمعمولی . بی راهه . جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی . رجوع به بیراه شود :
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند.
از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
|| بی رهگذر. بی راه عبور :
چون رسیدم بشهر بیگه بود
شهر دربسته خانه بی ره بود.
- راه و بیره ؛ راه مسلوک و غیرمسلوک . آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست :
بسوی کلات اندر آمد ز راه
گرفته همه راه و بیره سپاه .
|| مقابل بره . ضال . گمراه . گمره . مرتد. بیراه . غاوی . غوی . رجوع به بیراه شود :
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای .
همه بی رهان را بدین آوریم
سر جادوان بر زمین آوریم .
بپرهیز از اهریمن بیرهم
همیدار دست از بدی کوتهم .
ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت .
کی چنین گوید کسی کو مکره است
چون چنین گنجد کسی که بیره است .
|| بیهوده . باطل :
تو ای بانو این نامه را درنورد
بگرد سخنهای بیره مگرد.