بچشم کردن . [ ب ِ چ َ / چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بچشم آوردن . اعتنا به شأن چیزی کردن . (آنندراج ). وقع و وقارنهادن . (غیاث اللغات ). نشان کردن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || برگزیدن . انتخاب کردن . انتخاب نمودن . (ناظم الاطباء). در نظرگرفتن :
ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد.
جام جم خویش را بچشم کند
چون درآید بچشم جانانه .
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی .
|| تند و تیز نگریستن . چشم زده کردن . چشم زخم رسانیدن . (برهان قاطع). شقذ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چشم زدن و رجوع به چشم شود.