بهائی . [ ب َ ] (ص نسبی ) بهایی . منسوب به بها. بقیمت . قیمت دار. فروشی . فروختنی :
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهائی و بخشیدنی .
به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهائی یکی پر تیر.
ای صورت بهشتی در صدره ٔ بهائی
هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی .
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بقاست .
من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است . گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح ).
بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. (حدائق السحر).
در خدمت عشق توست مارا
دل عاریتی و جان بهائی .
|| نوعی پارچه :
یکی را بهائی بتن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران .
از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهائی .
مرد بحکمت بها و قیمت گیرد
زی ّ زنان است ششتری و بهائی .
و... آورده است که در عهد اول برای اطلس و عتابی بیش بها و انواع دیباج و بهائی و سقلاطون مرتفع وشرب گران قیمت و کافوری به طبرستان آمدند. (تاریخ طبرستان ). رجوع به بهایی شود.