بلبلی . [ ب ُ ب ُ ] (اِ) شراب . (برهان ). شراب ،زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری ). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا) :
یکی بلبلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که زلف بخم غالیه سای تو کند.
|| پیاله ٔ شراب . (برهان ). پیاله . (از آنندراج ). صراحی و کوزه و ساغر. (شرفنامه ٔ منیری ) :
تو ای میگسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
|| چوبی است معروف . || حبه ای مثل مشنگ که جوش داده میفروشند. (آنندراج ).
- بلبلی فروش ؛ آنکه بلبلی فروشد :
آنکه بار غمش بدوش من است
گلرخ بلبلی فروش من است .
|| نوعی از چرم که آنرا بسیار لطیف و نازک سازند و به الوان غیر مکرر رنگ کنند. (برهان ) (آنندراج ). || جنسی از زردآلو. (برهان ) (الفاظ الادویه ) (آنندراج ).