بستدن . [ ب ِ ت َ دَ ] (مص ) ستدن . گرفتن :
بیاورد پس نامه مرد جوان
ازو بستد آن نامه را پهلوان .
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی .
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یکدست بستد بدیگر بداد.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
ندادند و بستد بجنگی که خاک
ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان .
من ز همه جهان دلی داشتم
آمدی و ز دست من بستدی .
تا دل من ز دست من بستدی
سربسر ای نگار دیگر شدی .
و عبداﷲبن احمد مالها بستدن گرفت . (تاریخ سیستان ). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی ). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی ).
بچندان که او چشم بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش .
گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن ، ستدن و ستاندن شود. || مسخر کردن . تصرف کردن . فتح کردن :
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران .
و در کرکوی بستدند و بسیار مردم بکشتند، گبر و مسلمان . (تاریخ سیستان ). سلطان در یک روز آن قلاع هفتگانه بستد و غارت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415). سلطان در این مسافت به هر بقعه ای که رسید هر قلعه ای دید بستد و خراب کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414).