برپای . [ ب َ] (ص مرکب ) برپا. قائم . ایستاده . سرپا :
ز خوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب .
دو اسب اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد و رستم دگر جای بود.
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دل آرای برپای دید.
همی بود برپای پردرد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم .
همه ٔقوم برپای می بودندی . (تاریخ بیهقی ).
گفت ای بتو ملک عشق برپای
تا باشد عشق باش بر جای .
بر زمین بوسش آسمان برجای
و آفرینش زجاه او برپای .
نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری مانده ست بر جای .