بروی . [ ب َ / ب ُ ] (اِ) ابروی . ابرو. برو. حاجب . و رجوع به برو و ابرو شود :
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی .
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .
همه دل پر از کین وپرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی .
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی .