برون رفتن . [ ب ِ / ب ُ رو رَ ت َ ] (مص مرکب ) بیرون رفتن . خارج شدن :
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم .
بگفت و برون رفت گرد دلیر
بهمراه میلاد و کشواد شیر.
خروشی برآورد و دل پر ز درد
برون رفت از ایوان دو رخساره زرد.
برآمدز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت بهرام و گرگین و طوس .
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه .
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون .
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه می رفت و میگفت .
یا از در عاشقان درون آی
یا از در طالبان برون رو.
برون رفت و هر جانبی بنگرید
به اطراف وادی نگه کرد و دید.
برون رفتم از جامه دردم چو سیر
که ترسیدم از زجر برنا و پیر.