برون آمدن . [ ب ِ / ب ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) بیرون آمدن . خارج شدن . بدر شدن :
آن زن از دکان برون آمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیَم درنشاختند به لک .
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ .
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون .
نماندند یک تن در آن جایگاه
بیامد برون رستم کینه خواه .
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی .
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن .
ز دریا به خشکی برون آمدند.
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه .
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله .
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین .
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام .
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است
که تیر وهم برون آید از کمان گمان .
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست .
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی .
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.
k05l)_