برفروختن . [ ب َ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) مخفف برافروختن .روشن کردن . مشتعل ساختن . شعله ور ساختن :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
ز نفطسیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت .
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبرآذار بود.
چنان تَف ّ خنجرجهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت .
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر در مجمر آنجا عود سوزد.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیرزن چون برفروزد.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت .
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ .
|| شادمان کردن :
به بوسی برفروز افسرده ای را
به بوئی زنده گردان مرده ای را.
- روان برفروختن ؛ خوشحال کردن :
بمادر چنین گفت کای نیکروز
روان را بدان خواسته برفروز.
|| روشن شدن . مشتعل شدن :
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
در بر خود داشت شش ماه و فروخت
چون بگفت این زآتش غم برفروخت .
- دو رخ برفروختن ؛ سرخوش و خرم شدن . آثار شادی و انبساط آوردن بر رخسار :
روز جنگ و شغب از شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
- دل کسی برفروختن ؛ شادمان شدن :
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه .
- || او را شادمان کردن .
- رخ برفروختن ؛ متأثر شدن . دل سوختن . خشمگین شدن :
خردمند را دل بر او بر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت .
|| خشمگین شدن :
گر او برفروزد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت .
و رجوع به افروختن و برافروختن شود. || آتش بدل داشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ز پاکیزه جان فرود و زرسب
همی برفروزم چو آذرگشسب .