برسری . [ ب َ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) عبارتست ازبار قلیلی که بر بار کثیر برسر گذارند و آنرا سرباری نیز گویند. (آنندراج ). علاوه . سرباری . || برسر. بعلاوه . باضافه . علاوه بر. اضافه بر. فاضل . (یادداشت مؤلف ). زاید (یادداشت مؤلف ) و بیشتر. (یادداشت مؤلف ). فضله . فضول . (یادداشت مؤلف ) :
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسری است .
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری .
پلنگی که خوانی همی بربری
از او چار صد پوست بد برسری .
گر سکندر برگذار لشکر یأجوج بر
کرد سدی آهنین آن بود دستان آوری
هر گروهی را که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدش نباید برسری .
سه چندان دهم من بفرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها برسری .
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری .
چون سوی صراف شوی با پشیز
رانده شوی و خجلی برسری .
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه برسری است .
بخشش و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأییدی الهی برسری .
تو را بجزاء آن برسری از تکالیف پیغمبری امامتت دهم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). معنی آیه آن بود که مال مردمان بباطل مخوری آنگه برسری آنچه توانی بدهن حاکم باز نهی . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
عنصری از خدمت محمود دائم فخر کرد
زانکه دادش درهم و دینار و خلعت برسری .
ورنه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر برسری .
ای سزاواری که هستی برسری ابن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری .
وارثان انبیا اینک چنین باشد گواست
علم و تقوی بی نهایت پس تواضع برسری .
تا که ز لعل لبت کدیه کنم بوسه ای
نقد روان میدهم گوهر دل برسری .
و کس به ابیورد فرستاد تا ملک اختیار الدین را بگرفتند و با او خود برسری قصد سرداشت تا بمال خود چه رسد. (جهانگشای جوینی ).
عصمت شعار آل تو ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو سیرطریقت بر سری .
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست ماند و دین رفت بر سری .
وی زتن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان برسری .
|| بر سرین ، مقابل بر پایین :
آنکس که او رسید بیاسای بأس تو
در خاک تیره خشت لحد کردبر سری .