برجوشیدن . [ب َ دَ ] (مص مرکب ) بجوشش آمدن و جوشیدن . (ناظم الاطباء). غلیان . فور. فوران . (ترجمان القرآن ) :
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود برنجوشد.
تو سوز سینه ٔ مستان ندانی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی .
|| بیرون شدن . تندی : آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف ).
- جوشیدن به گفتار ؛ از سرخشم و به تندی سخن گفتن :
بگفتار با مهتران برمجوش
بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش .
- جوشیدن دل ؛ شوریدن :
برجوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است .
|| گرد آمدن . اجتماع کردن . به انبوهی گرد آمدن : و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).