بدگوی . [ ب َ ] (نف مرکب ) بدگو. عیب گو. مفتری . آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزة. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ) . لماز. هماز. نمام . (یادداشت مؤلف ) :
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه .
ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ .
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من .
بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
دشمن و بدگوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان .
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم .
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان ).
خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56).
مده نزد خودراه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست
زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان .
اگر بدگوی نزدیک تو آید
بران او را که نزدیکت نشاید.
پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت . (مجمل التواریخ و القصص ). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103).
مده بدگوی را نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای .
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی .
ازطعنه ٔ بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند.
بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم .
و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود.