بدکامه . [ ب َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) بدخواه . بدنیت . (از ولف ). بدکام . بداندیش . بدذات :
از آن زشت بدکامه ٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری ...
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
هم اندر زمان پاسخ نامه کرد
زمژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامه ٔ شاه کیهان رسید
ز بدکامه دستت بباید کشید.
- بدکامه کردن ؛ بداندیش کردن . مخالف کردن :
گراز سپهبدیکی نامه کرد
به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
و رجوع به کامه شود.