بدمست . [ ب َ م َ ] (ص مرکب )معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند و سرکشی نماید و شهوت پرستی کند. (ناظم الاطباء) :
لب می رنگش بی چاشنیی مست کن است
چشم بدمستش بی عربده مردم فکن است .
کسی را که بدمست باشد قفاش
چنان کن بسیلی که نیلی بود
که پیران هشیار، خوش گفته اند
که درمان بدمست سیلی بود.
وآن برآشفتنش چو بدمستان
دعوی انگیختن بهر دستان .
چو بدمستان به لشکرگه درافتاد
وزو لشکر بیکدیگر برافتاد.
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود.
وقت آن آمد که این معشوق بدمست از نخست
پای در صفرا نهد چون دست در حمرا زند.