بدبخت . [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) بی طالع. بی نصیب . بداختر. غیرمقبل . (از ناظم الاطباء). شقی . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ). سیه روز. سیه روزگار. سیاه روز. نحس . منحوس . شقی . شقیه . مقابل خوشبخت . نیک بخت ، سعید. (یادداشت مؤلف ). تیره بخت . تیره روز. سیه بخت . سیاه بخت . فلک زده . شوربخت . بیچاره :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس .
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد.
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که هموارش از دردباید گریست .
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آبادبوم .
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار.
هنرها ز بدبخت آهو شود
ز بخت آوران زشت نیکو شود.
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت وتنگ حالی .
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطا کار ناپاک ناپاک تن .
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختی رسد و نه اینچنین سخت .
چون دید مرآن اسیر بدبخت
بگرفت زمام ناقه را سخت .
نگهداراز آموزگار بدش
که بدبخت و گمره کند چون خودش .
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه .
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
آنرا که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هر که باز نیست .
- امثال :
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.