بخردی . [ ب ِ رَ ] (حامص مرکب ) عقل . خرد. لب . هوش . دراکه . دانایی . (فرهنگ نظام ). فراست . زیرکی . دانایی . کیاست . (ناظم الاطباء). خردمندی . فرزانگی . هوشیاری . (شرفنامه ٔ منیری ). دانایی . (غیاث اللغات ) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی .
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است .
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست .
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی .
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی .
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم .
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است .
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی .
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم .
طبیعت شودمرد را بخردی .
- نابخردی ؛ نادانی . و رجوع به همین ماده و بخرد شود.