بادساری . (حامص مرکب ) کیفیت و حالت بادسار. سبکسری . بادسری . تهور :
کس از بادساری دلاور مباد
که بدْهد سر از بادساری بباد.
فکندی بمردی تن اندر هلاک
نه مردیست ، کز بادساریست پاک .
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره بادساری نه اندرخورد.
آن بادساری از دل بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته .
ای کرده سرت خو به بی فساری
تا کی بود این جهل و بادساری ؟
تو اندر حصار بلندی و بی در
ولیکن نئی آگه از بادساری .
هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین
گشت در روی زمین از بادساری خاکسار.
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل .
تا بادساریش بسر آید ادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ .
بتیزدستی نار و بکندپائی خاک
بخاکپاشی باد و ببادساری آب .
رجوع به بادسار شود.