انگشت نما. [ اَ گ ُ ن َ / ن ِ / ن ُ ] (ن مف مرکب ) هر چیز آشکار و نمودار. نموده شده ٔ به انگشت . و هر چیز مشهور و معروف بخصوص در بدی . (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که بخوبی یا بدی مشهور خلق شود و او را بیکدیگر نمایند. (انجمن آرا). مشارالیه بالبنان . (آنندراج ). کامل و اشهر و رسوا. (غیاث اللغات ). مشار با لبنان . عَلَم . مشتهر. مشهور ببدی . (یادداشت مؤلف ) :
بر عارض لاله رنگ آن سرو روان
آن نیست نشان آبله گشته عیان
در شهر بخوبی شده انگشت نما
زآسیب اشاره بر رخش مانده نشان .
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی .
و در معارف و حقایق انگشت نمابود.
انگشت نمای خلق بودم
مانند هلال از آن مه تام .
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست .
سر انگشت تحیر بگزد عقل بدندان
چون تأمل کند آن صورت انگشت نما را.
نه من انگشت نمایم بهواداری کویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت .
ای که انگشت نمایی بکرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است .
آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی شد.
- انگشت نما گشتن ؛ مشهور شدن :
بی ریاضت نتوان شهره ٔ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
بگذر از نام که تا گل نکند رسوایی
حاتم انگشت نما گشت که نامی دارد.
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.