انگشترین . [ اَ گ ُ ت َ ] (اِ مرکب ) انگشتری . گویند که تا سلیمان فرمان یافت هیچ خلق بگور وی نرسیده مگر دو تن نام یکی عفان و آن دیگر بلوقیا بود و گویند این عفان بطلب انگشترین سلیمان علیه السلام شده بود. (تاریخ بلعمی ). بدست زبا انگشتری بودزهر زیر نگین آن انگشترین او، آن انگشترین را بخایید و زهر بخورد. (تاریخ بلعمی ). سلیمان علیه السلام همچنانکه به ایام پادشاهی بودی بر آنجا نهادند و آن انگشترین ملک همچنان به انگشت وی اندر چنانکه گفتی که زنده است . (تاریخ بلعمی ). روشنایی روی یوسف به بازارها و دکانهای مصر چنان افتادی همچون نور آفتاب که به نگین انگشترین افتد. (تاریخ بلعمی ). روی بمن کرد و گفت حدیث آن انگشترین چون بود. (اسرارالتوحید ص 84).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.