انگاشتن . [ اَ ت َ ] (مص ) تصور کردن . پنداشتن . گمان بردن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). پنداشتن . (غیاث اللغات ). انگاردن . انگاریدن . فرض کردن . گرفتن . داشتن . تقدیر کردن . (یادداشت مؤلف ). ظن کردن . گمان کردن . توهم کردن . حدس زدن . ظن بردن :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم .
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری .
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری .
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم .
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
دل بدیشان نِه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست .
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است .
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش .
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی . (کلیله و دمنه ).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست .
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی .
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم .
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال .
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینیم .
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم .
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن .
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی .
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی .
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم .
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی .
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم .
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی .
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش .
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم .
|| دانستن . (غیاث اللغات ). شمردن .بحساب آوردن . تعداد کردن . عد کردن . (یادداشت مؤلف ):
همه خوبی انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه خود بی گمان .
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش .