انصاف ستدن . [ اِ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) انتقام گرفتن . (ناظم الاطباء). داد گرفتن . انصاف گرفتن . حق خود را گرفتن : مردی با سپر و شمشیر... انصاف تو بستاند.(تاریخ سیستان ). بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید که مرد هرچند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
کنون ملوک ببستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب .
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم .
دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند. (کلیله و دمنه ). من ... انصاف از وکیل دریا بستانم . (کلیله و دمنه ).
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم .
خود بیکبار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده .
اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم .
ز دستم برنمی آید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن .