انس گرفتن . [ اُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خو گرفتن . خوگر شدن . (یادداشت مؤلف ). تأنس . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة). الفت گرفتن . انس یافتن :
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدْش مرحبا.
با که گیرم انس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان .
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
همچون دو مغز بادام اندر یکی سفینه
با هم گرفت انسی وز دیگران ملالی .
میل ندارم بباغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست .
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراغ مبتلا کن .
ادب نگذاشت تا گیریم انسی بر سر کویت
حدیث وحشتی گفتیم تا رم کرد آهویت .
- امثال :
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد.