انباردن . [ اَم ْ دَ ] (مص ) پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج ). انباشتن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پر کردن . انبار کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
تو جیحون مینبار هرگز بمشک
که من برگشایم در گنج خشک .
بینبارم این رود جیحون بمشک
بمشک آب دریا کنم پاک خشک .
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار.
وآنگه آن کیسه بکافور بینباری
درکشی سَرْش بابریشم زنگاری .
اگر تو آسمان را درنوردی
همان دریا بینباری بمردی .
خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان .
نُه فلک را بکام بگذاریم
پنج و چهار و سه را بینباریم .
سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف ).
بیک سخن دهن آرزو فروبندی
بیک سخا دهن آز را بینباری
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی
در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش .
شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف ).
|| پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن . (مؤید الفضلاء) (شرفنامه ٔ منیری ).