افگار. [ اَ ] (ص ) فگار. فگال . افکار. آزرده . خسته . زخمی . مجروح . (فرهنگ فارسی معین ). آزرده . (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس ) (برهان ) (آنندراج ). مجروح . (رشیدی ). فکار. (شرفنامه ٔ منیری ). اوکار. (مجمع الفرس ) (غیاث اللغات ). مطلق خسته و مجروح . (آنندراج ) :
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست . (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466).
جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش .
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
از دوست بهر جوری بیزار نباید شد
وز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف ).
آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است .
ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف
مرهمی بر جان افگاری نهی .
هم بجان خسته هم بتن رنجور
هم بخون غرقه هم ز غم افگار.
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است
شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
مرهم ریش کسانی و از این درد مرا
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده .
لبت از نازکی فگار شود
چون سخن رو کند بر دهنت .
ناچیده از حدیقه ٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
- دل افگار ؛ دل خسته و آزرده . (ناظم الاطباء) :
دل افگار و سربسته و روی ریش .
شنیدستم که مجنون دل افگار
چو شد از مردن لیلی خبردار.
|| بجامانده . (مؤید الفضلاء). زمین گیر و بجامانده . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمن . (مجمعالفرس ).
|| (اِ) جراحت پشت چاروا را گویند که بسبب سواری بسیار وگرانی بار شده باشد. (برهان ) (مجمعالفرس ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (شرفنامه منیری ). || ریش و زخم . (غیاث اللغات ). مطلق جراحت . (مجمعالفرس ).