اثیر. [ اَ ] (معرب ، اِ) (از یونانی اِثِر و لاتینی ای ثر )کره ٔ نار که بالای کره ٔ هواست . فلک الدنیا. فلک الافلاک .(شعوری از محمودی ). سایلی رقیق و تُنُک ، بی وزن ، که طبق عقیده ٔ قدما فضای فوق هوای کره ٔ زمین را فرا گرفته است . اتر :
یکی آتشی داند اندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد ودلپذیر.
اثیر و پس هوا پس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک .
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل .
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم .
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب .
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.
ز جرم جُرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
تَف ّ سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف ّ اثیر اندر آسمان .
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
آب او آتش از اثیر انگیز.
گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.
همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ْ ویست اندر زمین .
آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.
اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر وبخارت بر آسمان .
آفتابی ز علم روشن تر
نیست ، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نورعلم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت .
- چرخ اثیر ؛ فلک نار. کره ٔ آتش :
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| آسمان :
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه دانی و خوانی حقیر.
|| بعقیده ٔ برخی از فلاسفه ٔ قدیم ، روح عالم . || (اصطلاح کیمیا) سایلی بی وزن ، قابل قبض و بسط، که فضا راپر کرده و در همه ٔ اجسام نافذ است . اِتِر. || مؤید بنقل از فخر کمانگر و فرهنگ علی بیگی و دستور و شعوری بنقل از محمودی ، اثیر را بمعنی آفتاب وسرشک چشم هم گفته اند و برخی لغت نامه ها معنی زلف نیزبدان داده اند!