ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی . ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:
مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان
بلای من ز دلست اینت درد بیدرمان .
که در آن گوید:
سپهبد سپه شاه شرق ابومنصور
قراتکین دوانی امیر غرجستان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتکین دوانی است اول دیوان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران
جزآن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غرّه کرد مر او را بخویشتن شیطان
باستواری جای و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
همی ندید که بر گاه شار شیردلی ست
بتیغ شهرگشای وبتیر قلعه ستان
از آن حصار مر او را چنان فرودآورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
بکیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران .
رجوع به ابونصربن محمدبن اسد شار غرجستان شود.
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.