آواره . [ رَ / رِ ] (ص ) آوار. از وطن دورافتاده . سرگردان . دَربِدر. غریب :
ایا گم شده بخت و بیچارگان
همه زار و غم خوار و آوارگان .
که آواره ٔ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است ...
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام .
نام و صیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره در جهان چو سمر.
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم .
|| از وطن بیرون کرده . مُبعد. اخراج شده . منفی از بلد. مجلوّ از وطن :
ترا از خان مان آواره کردند
مرا بی دختر وبیچاره کردند.
ور دوستارآل رسولی تو
از خانمان کنندت آواره .
محمدبن زید را با حشم به کهستان اِصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای اَمان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان ).
|| گم گردیده . بی نام ونشان :
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدانگونه آواره شد ناگهان .
بباید چو جمشید آواره گشت
که بنْهیم سر جمله در کوه و دشت .
آواره ٔطلب را خضر است هر گیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست .
|| گریخته :
یکی داستان زد گَوی از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر [ یعنی یا ] از جنگ آواره برگشته به .
به دُم ّ گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی .
|| پراکنده . پریشان . متفرق . گریزان . گریزانده . رانده . تار و مار : دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و ... (تاریخ طبرستان ). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان ). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان ). || خراب ، مقابل آباد : و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی . (تاریخ طبرستان ). || (اِ) ظلم . ستم . آزار. || تحقیق . یقین . (برهان ). || آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان ).
- آواره ٔ افلاک ؛ عرش . (بنقل مؤید از ادات ).
- آواره بردن ؛ بغربت بردن . سَبْی . اَسر :
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد در دیدگانش ...
- آواره شدن ؛ دور شدن . گم شدن . ضایع شدن :
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد
دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد
بپروردمش تابرآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال
بدانگه که گفتم که آمد ببار
ز باغ من آواره شد میوه دار.
- آواره شدن (گردیدن ) از تخت و گاه ؛ از سلطنت دورماندن . از تاج و تخت ماندن :
بایرانیان گفت پیروز شاه [ کیخسرو ]
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست .
- || از خانمان و وطن دور ماندن . سر در جهان نهادن .
- آواره شو! ؛ گم شو!