آشنایی . [ ش ْ / ش ِ ] (حامص ) آشنائی . تعارف . معارفه . معرفت . عرفان . شناخت . شناسائی . قرب . نزدیکی . الفت . انس . استیناس . مقابل بیگانگی :
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم .
بدان راستی دل گوایی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد.
به آغاز آن آشنایی نخست
همی از رد و موبدان رای جست .
چنین گفت بهرام شیرین سخُن
که با مردگان آشنائی مکن .
بهستی ّ یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم .
با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنایی .
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم ؟
غرقه ٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
من آن روز از خویش بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی .
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست .
دلت را با غم عشقش به معنی آشنای ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
یار بگزید بیوفایی را
رفت و بُبْرید آشنایی را.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنایی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم .
زآن سیه دل کز حقوق آشنایی غافل است
بهتر است آن سگ که پای آشنا نگرفته است .
- آشنایی دادن ؛ خود را شناسانیدن . خود را معرفی کردن : الاستعراف ؛ آشنائی فادادن . (مجمل اللغه ).
یکی سوی روح الامین بنگرید [ یوسف ]
ندانست کو از کجاشد پدید
همی چهر وی را شگفتی نمود
ندانست وی را که نادیده بود
بپرسید و گفت ای همایون بچهر
چه خلقی که دارد دلم بر تو مهر
ورا جبرئیل آشنایی بداد
به پیغام یزدان زبان برگشاد.
- امثال :
آشنایی روشنائیست ؛ معرفت ، دوم ْ بینائیست .