(قید) ‹بفجم، فخم، پخم› [قدیمی] ۱. بسیار؛ زیاد؛ فراوان: ◻︎ بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۳).
۲. (اسم) پارچهای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند: ◻︎ از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچکس نه درم (عنصری: ۳۶۸).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
مؤلف: حسن عميد، سرپرست تأليف و ويرايش: فرهاد قربانزاده، ناشر: اَشجَع، چاپ نخست: ۱۳۸۹
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.