کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یکی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
یکی
/yeki/
معنی
۱. یک تن.
۲. (ضمیر) یک شخص نامعلوم.
۳. (ریاضی) یک عدد از چیزی.
۴. (قید) یکبار.
۵. (قید) [قدیمی] لختی؛ زمانی: ◻︎ برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی: ۵/۵۳۶).
〈 یکی بودن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد بودن.
〈 یکی شدن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد شدن؛ هماهنگ شدن.
〈 یکییکی: تکتک.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
each, identical, one
-
جستوجوی دقیق
-
یکی
لغتنامه دهخدا
یکی . [ ی َ / ی ِ ] (عدد، ص ، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است ، فرقی ندارد مگر در بعضی محل . (آنندراج ) (غیاث ). یک از هر چیز. یک عدد. یک ، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء : یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فرداهمی گویند پنداری که وخشورند یا ...
-
یکی
لغتنامه دهخدا
یکی . [ ی َ /ی ِ ] (حامص ) یک بودن . واحد بودن . وحدت : زهی ستوده تر از زمره ٔ بنی آدم تو و خدا به یکی طاق در همه عالم .درویش واله هروی (ازآنندراج ).
-
یکی
فرهنگ فارسی معین
(یِ یا یَ ) (اِ.) 1 - یک عدد. 2 - یک نفر، کسی . 3 - یگانه ، متحد. ؛ ~ به نعل و ~ به میخ زدن کنایه از: در هواداری از هر دو طرف دعوا یا بحث سخن گفتن .
-
یکی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) yeki ۱. یک تن.۲. (ضمیر) یک شخص نامعلوم.۳. (ریاضی) یک عدد از چیزی.۴. (قید) یکبار.۵. (قید) [قدیمی] لختی؛ زمانی: ◻︎ برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی: ۵/۵۳۶).〈 یکی بودن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد بودن.〈 یکی شدن:...
-
یکی
دیکشنری فارسی به عربی
واحد
-
واژههای مشابه
-
یکی یکی
لغتنامه دهخدا
یکی یکی . [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] (ق مرکب ) یکی پس از دیگری . به توالی . پی هم . || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری .
-
یکی یکی
فرهنگ فارسی معین
(یِ. یِ) (ق مر.) 1 - یکی پس از دیگری . 2 - فرداًفرد، هر یک جداجدا.
-
یکی نه یکی
لغتنامه دهخدا
یکی نه یکی . [ ی َ / ی ِ ن َ ی َ / ی ِ ] (ق مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) یک درمیان . (فرهنگ لغات عامیانه ). رجوع به یک درمیان شود.
-
این یکی وان یکی
دیکشنری فارسی به عربی
کلا
-
یکی یه دونه،یکی یدونه
لهجه و گویش تهرانی
لوس و عزیز،محبوب،سوگلی.
-
هفت یکی
لغتنامه دهخدا
هفت یکی . [ هََ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرضا. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
-
یکی گو
لغتنامه دهخدا
یکی گو. [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) یکی گوی . موحد. (یادداشت مؤلف ). که یکتایی خدا را گوید. که به خدای یکتا قائل شود. یکتاپرست : شکر ایزد همی کند سوسن آن یکی گوی ده زبان نگرید. سیدحسن غزنوی .و رجوع به موحد شود.
-
یکی گویی
لغتنامه دهخدا
یکی گویی . [ ی َ / ی ِ ] (حامص مرکب ) عمل یکی گوی . موحدی . اعتقاد به یگانگی خداوند. و رجوع به یکی گو شود.
-
یکی یکدانه
لغتنامه دهخدا
یکی یکدانه . [ ی َ / ی ِ ی َ / ی ِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) فرزند یگانه . فرزند منحصربه فرد.تنها فرزند پدر و مادر. (از فرهنگ لغات عامیانه ).