کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یشمه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
یشمه
/yašme/
معنی
پوست یا چرم خام؛ پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند: ◻︎ چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بیچربو (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۶).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
یشمه
لغتنامه دهخدا
یشمه . [ ی َ م َ / م ِ ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش . (از صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت . (آنندراج ) (برهان ). یرنداق .ارند...
-
یشمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] yašme پوست یا چرم خام؛ پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند: ◻︎ چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بیچربو (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۶).
-
جستوجو در متن
-
ارنداق
لغتنامه دهخدا
ارنداق . [ اَ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . یَشمه . تسمه . حمیر. حمیره که بدان زین بندند. (منتهی الارب در ح م ر). اشکز.
-
یرنداق
لغتنامه دهخدا
یرنداق . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) تسمه ودوالی که نرم و سپید و جسیم و ستبر باشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). ارنداق . برنداق . قِدّ. قِدّه . تسمه .دوال . یشمه . حمیر. حمیره . اُشْکُزّ. (یادداشت مؤلف ). دوال کفشگر. (آنندراج ). یشمه . (صحاح الفرس ): حمیر...
-
نهاری
لغتنامه دهخدا
نهاری . [ ن َ ] (اِ) اندکی مایه طعام بود که بخورند و گویند نهاری کنیم تا طعامی دیگر رسیدن ، چنانکه بعضی دیگر گویند صفرا بشکنیم از آن سبب که نهار باشد یعنی ناشتا که چون آن خورند آن را نهاری گویند یعنی ناشتا شد. (لغت فرس اسدی ص 518). طعام ناشتا باشد یع...
-
چربو
لغتنامه دهخدا
چربو. [ چ َ] (اِ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است . (برهان ). چربش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). چربی . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). چربی و روغن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دسومت : تا کی دَوَم از گِردِ در توکاندر تو ن...
-
خامی
لغتنامه دهخدا
خامی . (حامص ) ناپختگی . ناآزمودگی . (ناظم الاطباء). مقابل پختگی . بی تجربگی . بی وقوفی : چو خان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک .وزآن پس چنین گفت کهتر پسرکه اکنون بگیتی تویی تاجوربمردی و گنج این جهان را بدارنزاید ز ما...
-
خوان
لغتنامه دهخدا
خوان . [ خوا / خا ] (اِ) طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته باشند چه طبق کوچک را خوانچه گویند. (برهان قاطع). سفره ٔ فراخ و گشاده . (ناظم الاطباء). سماط. ابوجامع : همی از آرزوی ... خواجه را گه خوان بجز رونج نباشد خورش بخوانش بر. معروفی .نهادند خوان و ...
-
چو
لغتنامه دهخدا
چو. [ چ ُ ] (حرف اضافه ) (ادات تشبیه ) مخفف و مرادف چون است . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بمعنی مانند است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بسان . بکردار. مثل : عطات باد چو باران ...
-
طبع
لغتنامه دهخدا
طبع. [ طَ ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده . ج ، طباع . (منتهی الارب ). خوی . (دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت . (مهذب الاسماء). آخشیج . (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی ). سرشت . (مقدمة الادب زمخشری ). خلقت . فطرت . طینت . خمیره . جبلت . نهاد....
-
نهادن
لغتنامه دهخدا
نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ](مص ) گذاشتن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چیزی را در جائی گذاشتن . (فرهنگ فارسی معین ). قرار دادن . (ناظم الاطباء). هشتن : لادرا بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بن لاد است . فرالاوی .چون سپرم نه میان بزم و نوروزدر مه بهمن بیار و...