کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یرنداق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
یرنداق
/yarandāq/
معنی
۱. چرمخام.
۲. تسمه؛ دوال.
۳. دوالی که به گردن اسب میبندند.
۴. تسمه که روی زین بسته شود.
۵. (زیستشناسی) روده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
یرنداق
لغتنامه دهخدا
یرنداق . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) تسمه ودوالی که نرم و سپید و جسیم و ستبر باشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). ارنداق . برنداق . قِدّ. قِدّه . تسمه .دوال . یشمه . حمیر. حمیره . اُشْکُزّ. (یادداشت مؤلف ). دوال کفشگر. (آنندراج ). یشمه . (صحاح الفرس ): حمیر...
-
یرنداق
فرهنگ فارسی معین
(یَ رَ) [ تر. ] (اِ.) 1 - روده . 2 - تسمه و دوال نرم و سفید.
-
یرنداق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] yarandāq ۱. چرمخام.۲. تسمه؛ دوال.۳. دوالی که به گردن اسب میبندند.۴. تسمه که روی زین بسته شود.۵. (زیستشناسی) روده.
-
جستوجو در متن
-
برنداق
لغتنامه دهخدا
برنداق . [ ب َ رَ ] (اِ) مصحف یرنداق . (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). «برنداف » که در برهان آمده غلط است و اصل آن برنداق و یرنداق است .(یادداشت دهخدا). و رجوع به برنداف و یرنداق شود.
-
حمیرة
لغتنامه دهخدا
حمیرة. [ ح َ رَ ] (ع اِ) حمیر. یرنداق که بدان زین بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و آنرا شکر نیز نامند. (اقرب الموارد). و یرنداق تسمه و دوالی باشد. (آنندراج ). رجوع به حمیر شود.
-
یرنداخ
لغتنامه دهخدا
یرنداخ . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . دوال . تسمه . (یادداشت مؤلف ). سختیان . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) : گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ . عسجدی .و رجوع به یرنداق شود.
-
ارنداق
لغتنامه دهخدا
ارنداق . [ اَ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . یَشمه . تسمه . حمیر. حمیره که بدان زین بندند. (منتهی الارب در ح م ر). اشکز.
-
یشمه
لغتنامه دهخدا
یشمه . [ ی َ م َ / م ِ ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش . (از صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت . (آنندراج ) (برهان ). یرنداق .ارند...
-
حمیر
لغتنامه دهخدا
حمیر. [ ح َ ] (ع اِ) حمیرة. یرنداق که بدان زین بندند. (منتهی الارب ). || ج ِ حمار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : تیر و بهار و دهر جفاپیشه خرد خردبر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر. ناصرخسرو.حسد آمد همگان را ز چنان کار ازوبرمیدند و رمیده شود از ش...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اَ ] (پیشوند) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده ،چون : ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرک َ؛ بی مرگ . (اوستائی ). اکرانه ؛ بی کنار، بی کرانه ، نامتناهی . و این حرف برای چنین معنی در کلمه ٔ اَسغدَه ، به معنی ناسوخته ، یا نیم سو...