کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یحموم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
یحموم
/yahmum/
معنی
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
یحموم
لغتنامه دهخدا
یحموم . [ ی َ ] (اِخ ) آبی است غربی مغیثة. (منتهی الارب ). آبی است در غرب مغیثة. درشش میلی سغدیه در یک صخره و در راه مکه واقع شده است . (از معجم البلدان ). || نام چند اسب ، از جمله اسب حسین بن علی و اسب هشام بن عبدالملک و نعمان بن منذر. (از منتهی الا...
-
یحموم
لغتنامه دهخدا
یحموم . [ ی َ ] (اِخ ) کوهی است در مصر. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). نام قسمتی از جایی است در مصردر شرق قاهره و تمام آن جبال را به صیغه ٔ جمع، یحامیم خوانند. (از قاموس ). || کوه دراز سیاهی است در دیار ضباب . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
-
یحموم
لغتنامه دهخدا
یحموم . [ ی َ ] (ع ص ، اِ) سیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سیاه سیر. (از معجم البلدان ). هر چیز که سیاه باشد. (دهار). || شب سخت سیاه . (مهذب الاسماء). || سیاهی . (مهذب الاسماء). || دود. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). دخان . (ناظم الاطباء). دود ...
-
یحموم
فرهنگ فارسی معین
(یَ) [ ع . ] 1 - (ص .) سیاه . 2 - (اِ.) دود. 3 - (اِخ .) نام اسب امام حسین و اسب هشام ابن عبدالملک .
-
یحموم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) اسب تیزرو. yahmum
-
واژههای مشابه
-
يَحْمُومٍ
فرهنگ واژگان قرآن
دود سياه
-
اسود یحموم
لغتنامه دهخدا
اسود یحموم . [ اَ وَ دِ ی َ ] (ترکیب وصفی ، ص مرکب ) نیک سیاه .
-
جستوجو در متن
-
اضرع
لغتنامه دهخدا
اضرع .[ اَ رُ ] (اِخ ) جایی است در شعر راعی : فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرُعا.ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است . (از معجم البلدان ). و خالدبن جبله گوید پشته های خردی است . (از لسان العرب ).
-
اعوجی
لغتنامه دهخدا
اعوجی . [ اَع ْ وَ ] (ص نسبی ) منسوب است به اعوج که نام اسبی است از عرب در جاهلیت : آفرین زآن مرکب شبدیزنعل رخش روی اعوجی مادرش و آن مادرش یحموم شوی . منوچهری .اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری .رجوع به...
-
خوشگام
لغتنامه دهخدا
خوشگام . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) اسب خوشرفتار. (برهان قاطع). اسب راهوار نیکورفتار. (ناظم الاطباء) : آباد بر آن باره ٔ میمون همایون خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل . عبدالواسع جبلی .پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ در جل زرین کشید ابلق خوشگام صب...
-
کندرو
لغتنامه دهخدا
کندرو. [ ک ُ رَ / رُ ] (نف مرکب ) بطی ءالسیر. مقابل تندرو. دیررو. گران رو. آنکه کندرفتار بود. آنکه در کارها بطی ٔ بود : بشد بخت ایرانیان کندروشد آن دادگستر جهاندیده زو. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 281).چو جمشید را بخت شد کندروبه تنگ آوریدش جهاندار نو....
-
اژکهن
لغتنامه دهخدا
اژکهن . [ اَ ک َ هََ / اَ ک َ ](ص ) کاهل . بیکار. (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ) (برهان ) (سروری ). باطل . (اوبهی ) (برهان ). تنبل . مهمل . (برهان ). جمند. (جهانگیری ) : بدل ربودن جلدی وشاطری ای مه ببوسه دادن جان پدر بس اژکهنی . شاکر بخ...
-
رخش
لغتنامه دهخدا
رخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نبایدنه رخش جادو و زال فسونگر. دقیقی .همی رخش خوانی...