کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یارمند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
یارمند
/yārmand/
معنی
یاریدهنده؛ یار و دوست: ◻︎ نگهدار تاجاست و تخت بلند / تو را بر پرستش بُوَد یارمند (فردوسی: ۷/۹۲).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
friendly
-
جستوجوی دقیق
-
یارمند
لغتنامه دهخدا
یارمند. [ م َ ] (ص مرکب ) (از «یار» +پساوند «مند») دوست و اعانت کننده و یاری دهنده . (برهان ). یاور و یاوری ده . (انجمن آرا). ممد و معاون و یاریگر. (آنندراج ). مساعد. مددکار. معین : هرکه را بخت یارمند بودگو بشو مرده را ز گور انگیز. خسروی .تو با او بر...
-
یارمند
فرهنگ فارسی معین
(مَ) (ص مر.) یاری دهنده ، یار، دوست .
-
یارمند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] yārmand یاریدهنده؛ یار و دوست: ◻︎ نگهدار تاجاست و تخت بلند / تو را بر پرستش بُوَد یارمند (فردوسی: ۷/۹۲).
-
جستوجو در متن
-
متظاهر
لغتنامه دهخدا
متظاهر. [ م ُ ت َ هَِ] (ع ص ) یارمند شونده با هم . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). پشت به پشت پیوسته و یکدیگر را معاونت و یاری کرده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پشت کننده به یکدیگر (ضد معنی اول ). (از تاج الع...
-
تظاهر
لغتنامه دهخدا
تظاهر. [ ت َ هَُ ] (ع مص ) هم پشت شدن . (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). یارمند شدن با هم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). یکدیگر را یاری نمودن . مددگاری و با هم پشت دادگی . (ناظم الاطباء). باهم پشتی دادن و مددگاری کردن . (غیاث الل...
-
پسند کردن
لغتنامه دهخدا
پسند کردن . [ پ َ س َک َ دَ ] (مص مرکب ) پسندیدن . قبول کردن : ازو هرچه یابی به دل کن پسندگر ایدون که جان را نخواهی گزند. فردوسی .مکن دلت را بیشتر زین نژندتو داد جهان آفرین کن پسند. فردوسی .بر این کار باشم ترا یارمندز دیوان کنم هرچه باید پسند. فردوسی...
-
یاریگر
لغتنامه دهخدا
یاریگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) (مرکب از یاری + ادات فاعلی «گر») مددکار. (از آنندراج ). ممد و معاون . (آنندراج ذیل یارمند). عون . عوین . رافد. (منتهی الارب ). مساعد. کمک کننده . یارمند : گفت [ کیومرث ] مرا یاریگر خدای بسنده است . (ترجمه ٔ طبری ).جاودان شاد...
-
مساعد
لغتنامه دهخدا
مساعد. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یار و یاور. یاری ده . یارمند. کمک کننده .کمک دهنده . || سازوار. موافق : عشق خوش است ار مساعدت بود از یاریار مساعد نه اندک است و نه بسیار. فرخی .گر مرا بخت مساعد ...
-
بایست
لغتنامه دهخدا
بایست . [ ی ِ ] (مص مرخم ، اِ) ضروری . محتاج ٌالیه . دربایست . (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). ضرورات . حاجت . نیاز. (شرفنامه ٔ منیری ). لزوم . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152). اندروا. دروا. تلنگ . اوایا. (شرفنامه ٔ منیری ). قابل لزوم چیزی . (غیاث ...
-
بی یار
لغتنامه دهخدا
بی یار. (ص مرکب ) بی پشت و پناه . بی یارمند. بی دوست . (ناظم الاطباء). بی آشنا و بی کس . (آنندراج ). بی یاور : چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت . فردوسی .براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم . ناصرخسرو...
-
مند
لغتنامه دهخدا
مند. [ م َ ](پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی ). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خدا...
-
بانگ زدن
لغتنامه دهخدا
بانگ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد زدن . بانگ برآوردن . آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب . (ناظم الاطباء). صدا زدن و داد زدن . (فرهنگ نظام ). آواز دادن . آوا دردادن . تشر زدن . (فرهنگ نظام ) : مزن بر کم آزار بانگ بلندچو خواهی که بخت...
-
مرده
لغتنامه دهخدا
مرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) فوت کرده . درگذشته . متوفی . که جان از کالبدش بدر رفته است . هالک . وفات کرده . میت : مرده نشودزنده زنده به ستودان شدآئین جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی .وآن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار. (ترجمه ٔ ط...
-
انگیختن
لغتنامه دهخدا
انگیختن . [ اَ ت َ ] (مص ) جنباندن از جای . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبانیدن . (انجمن آرا). برجهانیدن . (آنندراج ). بلند ساختن . برکشیدن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). به حرکت درآوردن : تیغی بک...