کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گیلی گیلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گیلی گیلی
لغتنامه دهخدا
گیلی گیلی . (ص ) هرچیز گرد گردنده در زبان کودکان . (از یادداشت مؤلف ). قِلی قِلی : گیلی گیلی حوضک . دور و کنار سیزک ...
-
جستوجو در متن
-
گیلانی
واژگان مترادف و متضاد
گیلکی، گیلهمرد، گیلی
-
گیلکی
واژگان مترادف و متضاد
گیلانی، گیلک، گیلهمرد، گیلی
-
gillie
دیکشنری انگلیسی به فارسی
گیلی، کلفت، ملازم، خادم، نوکر یکی از روسای کوهستانی
-
جیلی
لغتنامه دهخدا
جیلی . (ص نسبی )منسوب به جیل . معرب گیلی . گیلانی . (انساب سمعانی ).
-
استون
لغتنامه دهخدا
استون . [ ](اِ) بزبان گیلی اذخر را گویند و بدان دست شویند.
-
گالی بسر
لغتنامه دهخدا
گالی بسر. [ ب ِ س َ ] (اِ) دسته بسه بامهای پوشالی بزبان گیلی . گالی پوش .
-
آلوی جیلی
لغتنامه دهخدا
آلوی جیلی . [ ی ِ جی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آلوچه . گوجه گیلانی . آلوی گیلی .
-
ابوسعید
لغتنامه دهخدا
ابوسعید. [ اَ س َ ] (اِخ ) معلم . یکی از بزرگان اهل طریقت ، وی بصحبت شیخ ابراهیم گیلی رسیده و شیخ الاسلام صحبت او را دریافته است و در مائه ٔ چهارم میزیسته است .
-
گیلک
لغتنامه دهخدا
گیلک . [ ل َ ] (ص ، اِ) به زبان گیلان ، مردم عامی و روستایی و رعیت را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). || از اهل گیلان . گیلانی . گیلی . جیلی . جیلانی .
-
مل
واژهنامه آزاد
زنا مانند مل کوته (مل کودک) یعنی کودکی از مادر زنا کار (لهجه گیلی) شعر از حافط در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبو یاایهاالسکارا
-
حسن خیز
لغتنامه دهخدا
حسن خیز. [ ح ُ ] (نف مرکب ) جائی که خوشرویان بسیار دارد: کش ، شهری بود به ماوراءالنهر حسن خیز. قریه ٔ گیلی و درچه ٔ سلطان آباد عراق حسن خیز است . طراز، شهری است ّ حسن خیز، به ترکستان .
-
زریوند
لغتنامه دهخدا
زریوند. [ زَ ری وَ ] (اِخ ) نام مبارزی است مازندرانی . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). مبارزی بوده از مبارزان . (جهانگیری ) : زریوند مازندرانی منم که بازی بود جنگ اهریمنم . نظامی (از جهانگیری ).سوی میمنه در صف...
-
سندی
لغتنامه دهخدا
سندی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سند که از بلاد هند میباشد. (الانساب سمعانی ). منسوب به سند ناحیتی از هندوستان قدیم که امروز داخل کشور پاکستان است : از پارسی و تازی و از هندو و از ترک وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر. ناصرخسرو.به پیغمبر عرب یکسر مشر...